خوب .... بالاخره از بلاتکلیفی خلاص شدم.قرار شد سه روز در هفته برم شرکت. برای تیر هم که دیگه درسم تموم می شه (گوش شیطون کر) کلی شرط گذاشتم که اگه قبول نکنن دیگه نمی مونم.اینقدر این چند مدت پیشنهاد کار داشتم که نگران بیکار بودن نیستم.

فردا کنکور ارشد دانشگاه آزاده.من که ثبت نام نکردم اما امیدوارم که اون قبول بشه.الان سه هفته اس که دانشگاه نیومده و تماسی هم باهاش نداشتم ، البته به جز چند باری که چت کردیم.و واقعا هم که چه فضای گیرایی داره این اینترنت هم و به خصوص اگه از سیستم چتینگ هم استفاده کنی که بهتر.من نمی دونم چه طور کسی می تونه منظورش رو با نوشتن به طرف مقابل بفهمونه.ما دو تا که نتونستیم.بقیه رو نمی دونم چه کار می کنن.

تازگیها زیاد می رم دانشگاه.البته اصلا حال و هوای دانشگاه برام عوض شده و بیشتر می رم برای تجدید خاطرات.سالهای خوبی رو توی این دانشگاه گذروندم.باورم نمی شه که داره تموم می شه و دیگه اون روزا برنمی گرده. هیچ وقت فکر نمی کردم که دلتنگ روزای رفته بشم.اما الان با اینکه هنوز تموم نشده دلم می خواد برگردم به روز اولی که اومدم دانشگاه.یادمه روز اول به اشتباه رفتم سر کلاس مبانی کامپیوتر گروه عمران و چون همشون پسر بودن کلی منو سر کار گذاشتن.یادش به خیر... اون ندایی که تازه وارد دانشگاه شده بود ، الان کلی بزرگ شده.خودم هم باورم نمی شه که اینقدر تغییر کردم.به اندازه یه عمر هم تجربه پیدا کردم...از یه چیزی خیلی الان لذت می برم : اینکه توی این چند سال هیچ وقت پشیمون نبودم که مثلا ای کاش به جای این کار فلان کار را کرده بودمو مطمئنم که اگه به اول برگردم همینطور ادامه می دم.امیدوارم از این به بعد هم همینطور باشه.

راستی یه سوال : چرا شبانه روز ۲۴ ساعته؟من همیشه ۲ ساعت کم میارم و همیشه هم مجبورم از قسمت شب سانسور کنم و نخوابم.اینقدر این ترم پروژه دارم که معمولا شبا اصلا نمی خوابم.اما وقتی هم بخوابم دیگه بیهوش می شم.نه خواب می بینم و نه برای خوابیدن ستاره میشمرم.

تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است!
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست!
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است!
 
هنوز پنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری.
درخت ها و چمن ها وشمعدانی ها
به آن ترنّم شیرین، به آن تبّسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب، می نگرند.
 
تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده ست
طنین شعر نگاه تو در ترانهء من.
تو نیستی که ببینی، چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانهء من.

چه نیمه شب ها، کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
تو را، چنان که دلم خواسته است، ساخته ام!
چه نیمه شب ها- وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم هم زدنی
میان آن همه صورت ، تو را شناخته ام!

به خواب می ماند،
                      تنها به خواب می ماند
چراغ، آینه، دیوار، بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
                  چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست، از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم.

تو نیستی که ببینی، چگونه، دور از تو
به روی هر چه در این خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده ست
تو نیستی که ببینی، دل رمیدهء من
به جز تو، یاد همه چیز را رها کرده است.

غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین،
                        ستاره بیمار است
دو چشم خستهء من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی که ببینی ...

خسته شدم...

هنوز تکلیفم مشخص نیست...نمی دونم چرا فقط با من هنوز قرارداد نبستن!!!

همه چیز رو داره از اول شروع می کنه...کاش اینجا نمونده بودم...اون وقت زودتر فراموش می کرد...

نتیجه های ارشد رو هم دادن.ولی من هنوز بهش چیزی نگفتم.آخه رتبه اش خوب نشده و روحیه اش هم خوب نیست.تازه این چند روزه هم همش هرچی میگه یه جمله هم به حرفش اضافه می کنه : به عنوان یه دوست...فکر کنم خودش فهمیده.

دو روزه سر درد عجیبی دارم.فکر می کنم از این هواست.شاید هم...

امروز سر یکی از کلاسهام که تا حالا نرفته بودم برای اولین بار رفتم.آخه بچه ها گفتن که دو بار برام غیبت زده...امروز اصلا حضور و غیاب نکرد...اینم از شانس من.تازه سر کلاس هم یه آدامس چسبید به مانتوم.کلی حالم گرفته شد.

دلم خیلی گرفته...

 

بگو

       به آنکه ,

                      دل از بارِ غم گران دارد

 

دو چهره است که همواره این جهان دارد

یکی عیان و دگر چهره در نهان دارد .

 

یکی همیشه به پیشِ نگاهِ ما پیداست .

که با تولّد , مرگ ,

که با طلوع , غروب ,

 که با بهارِ بهشت آفرین ,  خزان دارد

 

یکی , همیشه نهان است , اگر چه , در همه جا

به هر چه در نگری , با تو داستان دارد !

 

نه با تولّد , مرگ ,

نه با طلوع , غروب ,

نه با بهار ,  خزان ,

که هر چه هست در او , عمر جاودان دارد !

 

تو را به چهره پنهانِ این جهان راه است

نه از فرازِ سپهر ,

نه از دریچه ماه ,

نه با کمان و کمند ,

نه با درفش و سپاه !

همه وجودت از آن بی نشان , نشان دارد

 

جهان چو گشت به یک چهره جلوه گر ز نخست

نگاهِ چاره گرِ چهره آفرین با توست

 

نگاه توست که رنگِ دگر دهد به جهان

اگر که دل بسپاری به ((مهر ورزیدن ))

اگر که خو نکند دیده ات به (( بد دیدن ))

 

امیدِ توست که در خارزار , کوه , کویر

اگر بخواهد صد باغِ ارغوان دارد

 

دلت به نور محبت , اگر بود روشن

تو را همیشه چو گل تازه و جوان دارد

بر آستانِ هنر , گر سری فرود آری

چراغ نامِ تو هم جاودانه جان دارد .

 

نه آسمان , نه ستاره , نه کهکشان , نه زمان ,

تو چهره سازِ جهانی , تو چهره سازِ جهان !

 هر آنچه می طلبی از وجودِ خویش بخواه !

چگونه با تو بگوید ؟

                               مگر زبان دارد !

روزای خوبی رو پشت سر گذاشتم.دیشب تولد یکی از دوستام بود و همه دور هم جمع شدیم.شب خیلی خوبی بود.این چند روز فقط یه مشکل داشتم...هر چند لحظه یه بار سایه یه فکر موذی ذهنمو می پوشونه.حتی وقتی تو اوج خنده و خوشی بودم هم ولم نمی کرد...کاش بتونم تکلیفم رو روشن کنم.حداقل با خودم.

 

می خوام یه چیزایی رو اعتراف کنم...از اول که با من حرف زد روی یه موضوع تاکید عجیبی داشت.می گفت نمی خوام خودم رو به تو تحمیل کنم...هر زمان که دیگه وجودم برات تاثیری نداشت بهم بگو تا برم...همش می گفت نمی خوام به خاطر دلسوزی منو تحمل کنی یا بخوای به من ترحم کنی...از اول هم خودم می دونستم که نه قصد ازدواج دارم و نه می خوام به این موضوع فکر کنم.به خودش هم گفتم ، اما گفت من تا ابد بهت وقت می دم که فکر کنی. من اونو به عنوان یه همفکر یا یه دوست قبول کردم و نه چیز دیگه.می خواستم همون روزای اول بهش بگم... اما گفتم کنکور ارشد که تموم شد در این مورد حرف می زنیم. نمی خواستم روحیه اش خراب شه،به خصوص که انگیزه ارشد دادن و موندنش توی ایران من بودم.الان که فکر می کنم می بینم خشت اول رو از اینجا کج گذاشتم و قولم در مورد اینکه بهش ترحم نکنم رو زیر پا گذاشتم.اما به نظر خودم این ترحم نبود.فقط نمی خواستم یه دفعه همه چیزو خراب کنم.بعد از ارشد هم به خاطر گرفتاری های زیادی که پیدا کرده بودم زیاد به این موضوع فکر نمی کردم.اما الان...الان تنها بهونه ام برای نگفتن حرفم اینه که می ترسم...از این می ترسم که ازم بپرسه چرا؟ و این بدترین موقعیتیه که ممکنه توش قرار بگیرم.چون خودم هم نمی دونم چرا...فقط می دونم که حتی اگه تا ابد هم فکر کنم،به همین نتیجه می رسم. من قبلا هم توی این موقعیت قرار گرفتم و نتونستم دلیلم رو بگم...به همین خاطر هم محکوم شدم به بی رحمی و سنگدلی . اما من نه قصد بازی با احساسات کسی رو داشتم و نه دارم . می دونم که اینبار با دفعات قبل فرق داره... اون همه چیز رو توی خودش می ریزه .کاری که تا الان هم کرده... باید هر چه زودتر بهش بگم.نمی خوام بیشتر از این به من وابسته بشه. هرچند که خودش میگه این وابستگی نیست...کاش ازم نپرسه چرا....

 

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است ...
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست ..
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب برای زندگی بس است ...
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
...
روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ...
و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی که دیگر نباشم .

 

وقتی فکر میکنی می بینی که آدمای زیادی هستند که یه جوری با هم تفاوت دارن.

وقتی به بیرون نگاه می کنی خیلی چیزارو می بینی که با هم فرق دارن.

وقتی نگات به پرواز پرنده ها میفته یه احساس دیگه بهت دست میده.

وقتی... 

اینقدر بنویس که قلبت هم مثل مغزت از حفظ بشه...

بنویس از سر خط                    بنویس که دلت دیگه به یاد اون نیست
بنویس که بدونه                      وقتی نباشه قلبت از غصه خون نیست
اون که گذاشت و رفت              یه روز سرش به سنگ می خوره بر می گرده
دیگه صداش نکن                    بذار خودش بیاد دنبالت بگرده
دیگه گریه نکن                       آخه اشک تو باعث شادی اونه
دیگه به پاش نسوز                  آخه اون واسه تو دیگه دل نمی سوزونه
اگه می خواست می موند           حالا که رفت و غصه اش رفته ز یادم
اگه پیشم می موند                    می دید جز اون به هیشکی دل نمی دادم

بنویس از سر خط                     بنویس که دلت دیگه به یاد اون نیست
بنویس که بدونه                       وقتی نباشه قلبت از غصه خون نیست

                              ...   محسن یگانه

اینم یه فرمولیه ها...به نظرت با نوشتن یادت می ره؟ من که بدون نوشتن هم خیلی زود فراموش می کنم.

خوب وقتی هیچ کس نظر نمیده منم مجبورم شعر بنویسم(:دی)...

پس کی این انتظار لعنتی تموم میشه؟

از وقتی اومدم بالا یه لحظه هم آرامش ندارم.همش می خوام یه جایی باشم غیر از اینجا.با اینکه از پایین بزرگتره ولی...حس می کنم رفتار همه با من عوض شده.حتی عزیزترین دوستی که توی شرکت داشتم هم دیگه دوستم نداره.شایدم من این طور فکر می کنم. شاید واقعا عوض شدم...اما من که به کسی کاری نداشتم...فقط چند وقتیه تو خودمم و هیچ کس هم ازم نمی پرسه چه ات شده... یه بار مامان بهم گفت که به همکارت هیچ وقت اعتماد نکن ، و منم گفتم رابطه دوستی که باشه دیگه همکار بودن معنی نداره.ولی الان... نمی دونم چرا همیشه وقتی اشتباه می کنم تازه یادم میفته که کسی قبلا بهم هشدار داده بود و من طبق منطق خودم فکر می کردم که حتما من به این نتیجه نمی رسم.بین دو تا همکار همیشه رقابت هست و من اینو ندیدم...همیشه فکر می کنم که همه مثل خودم هستن و الان باز هم سرم به سنگ خورد.کاش لااقل این همه با همه صادق نبودم...تقصیر خودمه و دیگه هم به هیچ کس اعتماد نمی کنم.این حق طبیعیه منه که بخوام مقابله به مثل کنم...غیر از اینه؟

به نقل قول از یک دوست :"روزهای عمر... میان و میرن. و من گاهی احساس می کنم که فقط دارم می گذرونمشون. بی هیچ احساس مسئولیتی در قبال اونها. در قبال روزهایی که سهم منند از زندگی. و دیگه بهم برگردونده نخواهند شد. تحت هیچ شرایطی. مثل تموم روزهایی که گذشته و دیگه هیچ وقت برنمی گرده. گاهی دلم هواشون رو می کنه. خیلی...خیلی زیاد...".....راست میگه.الان چند وقتیه که به این حس رسیدم و هرچی هم دست و پا می زنم که از این شرایط خلاص بشم ، انگار بیشتر فرو می رم. و چقدر دلتنگ روزهای گذشته ام.روزهایی که هنوز هیچ کس به شیشه احساسم ضربه نزده بود...روزهایی که تنها نگرانیم این بود که معدلم کمتر از ۱۷ نشه. با اینکه هنوز یک سال هم نیست که از اون روزا دور شدم ، اما خیلی دورتر به نظر می رسن. "چرا این قدر زندگی رو برای خودت سخت کردی؟ "این سوالیه که دیشب همون کسی که نمی خوام نوشته هامو بخونه ازم پرسید و جوابی نداشتم براش...هیچ جوابی تو ذهنم نبود.منم گریه کردم.مثل یه بچه که درسش رو نخونده و به جای جواب به معلمش گریه تحویل می ده ، گریه کردم.چه خوبه که اون هنوز هست.نمی دونم اگه نبود چی می شد. ولی این یه کم احساسی که هنوز برام مونده به خاطر کمکای اونه.

نگاه  کن  که  غم  درون دیده ام
چگونه  قطره  قطره  آب  می شود
چگونه  سایه سیاه سرکشم
اسیر  دست آفتاب  می شود

نگاه کن
تمام  هستیم  خراب  می شود
 شراره ای  مرا  به  کام  می کشد
مرا به  اوج  می برد
مرا به  دام  میکشد
نگاه  کن
تمام  آسمان من
پر از  شهاب  می شود
 
 تو آمدی   ز دورها  و دورها 
ز سرزمین   عطر ها  و نورها
نشانده ای  مرا کنون   به  زورقی
ز  عاجها   ز ابرها   بلورها
مرا ببر  امید  دلنواز  من
به شهر   شعر ها  و  شورها

به  راه  پر ستاره می کشانی ام
فراتر  از ستاره  می نشانی ام

نگاه کن
من از ستاره   سوختم
لبالب   از ستارگان   تب  شدم
چو  ماهیان  سرخ رنگ  ساده دل
ستاره  چین  برکه های  شب  شدم

چه دور  بود پیش  از این  زمین ما
به این  کبود  غرفه های  آسمان
کنون  به  گوش  من  دوباره  می رسد
صدای تو 
صدای  بال  برفی  فرشتگان
نگاه  کن  که من  کجا  رسیده ام
به  کهکشان  به بیکران  به  جاودان

کنون  که  آمدیم   تا  به  اوجها
مرا بشوی   با  شراب   موجها
مرا  بپیچ در حریر   بوسه ات
مرا  بخواه  در شبان   دیر پا
مرا  دگر رها  مکن
مرا  از این ستاره ها  جدا مکن

نگاه  کن  که  موم  شب   براه  ما
چگونه   قطره قطره  آب میشود
صراحی  سیاه  دیدگان من
به لالای  گرم  تو
لبالب   از شراب  خواب  می شود
 به روی  گاهواره های  شعر من
نگاه  کن 
تو میدمی و آفتاب  می شود ...

نمی دونم منتظر چی هستم.ولی مطمئنم که با پایان این انتظار ، خیلی چیزا عوض می شه برام.حداقلش اینه که دیگه منتظر نیستم.


 

خیلی وقته که ننوشتم...زودتر از اینا می خواستم آپلود کنم ، اما هفته خیلی شلوغی رو پشت سر گذاشتم.اول هفته اسباب کشی داشتیم توی شرکت.از سایت پایین اومدم طبقه سوم.فکر می کردم که با تغییرات جدید و گروه بندیهای اخیر ، حجم کارام کمتر از قبل میشه...اما نشد.جالب اینجاست که من هنوز قرارداد نبستم که ببینم موندنی هستم یا نه . آخه مدیر قبلی به من کلی قول داده بود که الان حتی یکیش هم به درد نمی خوره.چون دیگه مدیر من نیست.کلی از کارهای سال قبل هم مونده که باید تموم بشن.خلاصه فعلا بین زمین و آسمون هستم.

این چند وقته تمام وقت شرکت بودم.صبح می رم و شب میام.گذر زمان رو هم اصلا حس نمی کنم.از یه طرف این بی خبری خیلی خوبه.ولی از طرف دیگه داره منو نسبت به همه چیز بی تفاوت می کنه.مامان دیروز از دستم شاکی بود که چرا اینقدر ساکت شدم. راستی چرا...؟خودم حس می کنم یه چیزایی دارن توی وجودم میمیرن.همه اش هم تقصیر خودمه. آدم وقتی یه حس رو می خواد توی خودش از بین ببره ، خیلی چیزای دیگه هم همراهش میرن.خیلی سخته که به خاطر دروغهایی که شنیدی فکر کنی همه دروغ میگن . میدونم...اینا همش بهانه است . اما همه ما با بهانه هامون زندگی می کنیم.این طور نیست؟

ده ثانیه تا انتها                               پایانی بی سر و صدا
بی خبر از هر شب و روز                من و یه شمع نیمه سوز
یکی گذشت از ثانیه                         نه تای دیگه باقیه
ای کاش تو لحظه ای که رفت            می دیدمش یه بار دیگه
اون دور بود و تو حسرت                 ثانیه ها که می گذشت
ای کاش تو این یک ثانیه                  بی بودنش نمی گذشت
ساعت می گه دو ثانیه                     هشت تای دیگه باقیه
یه عمر نشستم منتظر                      کی میگه اینا بازیه

اولین بار که این شعرو شنیدم گریه کردم.هنوزم با شنیدنش یاد اون روز میفتم و گریه می کنم.خوبه...آدم با گریه کردن سبک میشه.این طور بیشتر فکر می کنم که هنوزم زنده ام.

من موندم و دو ثانیه                        ازم فقط این باقیه
هنوز نشستم منتظر                         چشم امیدم ساقیه
آه ای خنک باد سحر                        واسش ببر تو این خبر
بگو که من تا  آخرین                       خیره بودم چشمام به در
ثانیه نهم که رفت                            مونده فقط دو ثانیه
سرت سلامت نازنین                        از من یه لحظه باقیه
قسمت نشد ببینمت                            شاید که لایق نبودم
منتظرت بودم یه وقت                       نگی که عاشق نبودم

همیشه به خودم می گم همه آدما این ده ثانیه رو دارن.بعضی ها خیلی خوشبختن و قبل از تموم شدن ده ثانیه شون انتظارشون با خوشی تموم میشه.اما خیلیهای دیگه با تموم شدن این ده ثانیه عشقشون توی وجودشون میمیره و زندگی بدون عشق هم که یعنی ...

ثانیهء ده گل ِ یاس                          راحت شدم دیگه خلاص
آزاد شدم میام پیشت                        بی واهمه بی هیچ هراس
قشنگ ترین ثانیه هام                     این ده تا بود که زود گذشت
رویای شیرین بود و ناب                     چون با خیال تو گذشت

 

 

 

باران می بارد...

چه بارون قشنگی میاد.الان اساسی توی حســـــــــّـــــــــم ، یاد یه شعر قشنگی افتادم که یکی از دوستام نوشته بود(شاعرش رو نمی دونم)حتما بخون.خیلی قشنگه...

پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می‌شود؟!

 می‌دانم
حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد

حالا بعد از آن
همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری

من دیدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده

هی
بوی بال کبوتر و
نایِ تازه‌ی نعنای نورسیده می‌آید

پس بگو قرار بود که تو
بیایی و ... من نمی‌دانستم!
دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گریه‌ام

پس این همه
سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟

حالا که آمدی

حرفِ ما بسیار،

وقتِ ما اندک،

آسمان هم که بارانی‌ست
...!

به خدا وقت صحبت از
رفتنِ دوباره و
دوری از دیدگانِ دریا نیست
!
سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟

می‌دانم که می‌مانی

پس لااقل باران را بهانه کُن

دارد باران می‌آید
.

مگر می‌شود نیامده باز

به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دریا برگردی؟

پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می‌شود؟
!
تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام

تمامم نمی‌کنی، ها!؟

باشد، گریه نمی‌کنم

گاهی اوقات هر کسی حتی

از
احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه می‌افتد.
چه عیبی دارد
!
اصلا
چه فرقی دارد
هنوز باد می‌آید،‌ باران می‌آید

هنوز هم می‌دانم هیچ نامه‌ای
به مقصد نمی‌رسد
حالا کم نیستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال

که فرقِ میان
فاصله را تا گفتگوی گریه می‌فهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و

آسمان
هم که بارانیست ...!