روزای خوبی رو پشت سر گذاشتم.دیشب تولد یکی از دوستام بود و همه دور هم جمع شدیم.شب خیلی خوبی بود.این چند روز فقط یه مشکل داشتم...هر چند لحظه یه بار سایه یه فکر موذی ذهنمو می پوشونه.حتی وقتی تو اوج خنده و خوشی بودم هم ولم نمی کرد...کاش بتونم تکلیفم رو روشن کنم.حداقل با خودم.

 

می خوام یه چیزایی رو اعتراف کنم...از اول که با من حرف زد روی یه موضوع تاکید عجیبی داشت.می گفت نمی خوام خودم رو به تو تحمیل کنم...هر زمان که دیگه وجودم برات تاثیری نداشت بهم بگو تا برم...همش می گفت نمی خوام به خاطر دلسوزی منو تحمل کنی یا بخوای به من ترحم کنی...از اول هم خودم می دونستم که نه قصد ازدواج دارم و نه می خوام به این موضوع فکر کنم.به خودش هم گفتم ، اما گفت من تا ابد بهت وقت می دم که فکر کنی. من اونو به عنوان یه همفکر یا یه دوست قبول کردم و نه چیز دیگه.می خواستم همون روزای اول بهش بگم... اما گفتم کنکور ارشد که تموم شد در این مورد حرف می زنیم. نمی خواستم روحیه اش خراب شه،به خصوص که انگیزه ارشد دادن و موندنش توی ایران من بودم.الان که فکر می کنم می بینم خشت اول رو از اینجا کج گذاشتم و قولم در مورد اینکه بهش ترحم نکنم رو زیر پا گذاشتم.اما به نظر خودم این ترحم نبود.فقط نمی خواستم یه دفعه همه چیزو خراب کنم.بعد از ارشد هم به خاطر گرفتاری های زیادی که پیدا کرده بودم زیاد به این موضوع فکر نمی کردم.اما الان...الان تنها بهونه ام برای نگفتن حرفم اینه که می ترسم...از این می ترسم که ازم بپرسه چرا؟ و این بدترین موقعیتیه که ممکنه توش قرار بگیرم.چون خودم هم نمی دونم چرا...فقط می دونم که حتی اگه تا ابد هم فکر کنم،به همین نتیجه می رسم. من قبلا هم توی این موقعیت قرار گرفتم و نتونستم دلیلم رو بگم...به همین خاطر هم محکوم شدم به بی رحمی و سنگدلی . اما من نه قصد بازی با احساسات کسی رو داشتم و نه دارم . می دونم که اینبار با دفعات قبل فرق داره... اون همه چیز رو توی خودش می ریزه .کاری که تا الان هم کرده... باید هر چه زودتر بهش بگم.نمی خوام بیشتر از این به من وابسته بشه. هرچند که خودش میگه این وابستگی نیست...کاش ازم نپرسه چرا....

 

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است ...
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست ..
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب برای زندگی بس است ...
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
...
روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ...
و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی که دیگر نباشم .

 

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:59 ق.ظ http://www.wall.blogsky.com

کسی که جنبه ابنجور دوستی ها رو نداره بهتره زود تر بره...

M شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:37 ب.ظ

سلام.
به نظر من اگه میدونی که پسر خوبیه و از همه نظر با همدیگه تفاهم دارین،چرا که نه؟!! ok رو بده.
اما....
اما اگر اینطور نیست همین الان، تا بیشتر ادامه پیدا نکرده، یه طوری که ناراحت نشه، بش بگو نه! چون اگه دیر بگی خیلی بد میشه.
در مورد سنگدلی هم باید بگم که، اون سنگ دلی نبوده. سنگدلی اونه که آدم به خاطر مهربون بودنش یه کاری رو بکنه، و بعد تا آخر عمر عذاب بکشه که عجب اشتباهی کردم!!
(ظلم به خود)

همون غریبه یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:32 ب.ظ

برگ از درخت خسته است
پاییز بهانه است...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد