خواهرم می گه به دانشگاه آلرژی پیدا کردی :دی  از وقتی رسیدم تا حالا (حدود ۴ ساعت) خوابیدم.به نسیم می گم بیا فشارم رو بگیر ، می گه نه عزیزم من می دونم چی شده.از بس نرفتی دانشگاه عادت نداری که سر کلاسا بشینی .اینقدر سر به سرم گذاشت به جبران دیشب...خوب حقمه دیگه.  
عزیزترین دوستم امروز رفت مسافرت.خیلی دلم براش تنگ شده.تا وقتی که برگرده هر روز می خوام براش دو تا میل بدم.آخه معمولا روزی دوبار با هم حرف می زدیم.دعا کنید زود برگرده.

دلم گرفته  ، دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد...

اینقدر خوبه که آدم یه خواهر کوچیکتر از خودش داشته باشه.از اول که از شرکت اومدم تا همین حالا داشتیم سر به سر هم می ذاشتیم.کلی کیف می کنم وقتی اذیتش می کنم...کلا وقتی حرص کسی را در میارم خیلی حال می کنم.باورت نمی شه ؟ یه بار امتحان کن...اصلا امروز حال خوبی داشتم ، امروز یه کاری اومد دستم که تا حالا نه من و نه بچه های دیگه شرکت ، انجام نداده بودیم.از کار جدید خیلی خوشم میاد.سعی میکنم که با قدرت این کارو تموم کنم.نمی تونم یه کاری که داره برام تکراری می شه رو بکنم.هیچ کس نمی تونه.مگه اینکه مجبور باشه.اما مگه آدم چه قدر زنده است که همین مدت رو هم بدون عشق کار کنه؟هرچند که خیلی وقتا آدما به خاطر عشقشون یه سری از خواسته هاشونو نادیده می گیرن.ولی به نظر من عشقی که آدمو ساکن و راکد کنه ، عشق نیست.هست؟

درونِ آینه ها در پیِ چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجامِ ما چه می داند
بیا زِ سنگ بپرسیم ،
                             زانکه غیر از سنگ
کسی حکایتِ فرجام را  نمی داند!
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است !
نگاه کن ،
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر ،
کجا پناه بری ؟
                       خانه خدا سنگ است !

به قصه هایِ غریبانه ام ببخشایید !
که من - که سنگِ صبورم -
                                           نه سنگم و نه صبور !
دلی که می شود از غصه تنگ ، می ترکد
چه جایِ دل ،که درین خانه سنگ می ترکد !
در آن مقام ،که خون از گلویِ نای چکد ،
عجب نباشد اگر بغضِ چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم !
دلم از این همه سنگ و درنگ می ترکد .

بیا زِ سنگ بپرسیم
که از حکایتِ فرجامِ ما چه می داند
از آن که عاقبتِ کارِ جام با سنگ است !

بیا زِ سنگ بپرسیم
نه بی گمان همه در زیرِ سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر رویِ سنگ می ماند ؟

درونِ آینه ها در پیِ چه می گردی ؟

دیشب بالاخره تونستم یه کم راحت تر باهاش حرف بزنم.بهش گفتم که از آدمایی که فکر می کنن زندگی همش شعره خوشم نمیاد.به خدا می دونم دوستم داره.اما من اینطور نمی تونم تحمل کنم.نمی خوام یه نفر قبل از من ، به من فکر کنه.اشتباه می کنم؟من آدم رمانتیکی نیستم.خشن هم نیستم.اما هر چیزی حدی داره.مگه چقدر می شه به همه چیز به دیده شعر نگاه کرد؟به نظر من دوست داشتن هم حد داره.مگه نه؟آخه اصلا فرض کن یه نفر رو بی حد هم دوست داشته باشی.باید اینقدر بهش بگی که خسته اش کنی؟حالا اگه یه حس دوطرفه باشه هم میشه یه کاریش کرد . اما ....خدا کنه یه کم هم بتونه منطقی فکر کنه.دیشب بهش گفتم زندگی منطق محضه.صفر و یک خالص.در صورتی که خودم می دونم حرف احمقانه ای زدم.خیلی ناراحت شد.خدا از سر تقصیرات من بگذره...

روی خاک ایستاده ام
با تنم که مثل ساقه گیاه
باد و آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند
بارور ز میل
بارور ز درد
روی خاک ایستاده ام
تا ستاره ها ستایشم کنند
تا نسیمها نوازشم کنند

...

واژه ای در قفس است

آره ، می دونم...بازم نشد اون کاری رو که می خوام بکنم..آخه واقعا تقصیر منم نبود.دیروز نه مدیر عامل بود،نه مدیر سایت و نه مدیر منابع انسانیمون.حالا یکی بگه من چه کار باید می کردم؟خوب وقتی می بینم همه بهم می گن درست تصمیم بگیر،نکنه پشیمون شی... وقتی چند تا از بچه ها که قبلا اونجا بودن می گن تو نمی تونی با جو سنگین و خشک اونجا کنار بیایی... وقتی که هرچی فکر می کنم می فهمم که یه آدم که تازه بودن و نبودنش برام تفاوتی نداره،ارزششو نداره که خیلی چیزارو ندیده بگیرم و برم...خوب اون وقت یه کم متزلزل می شم.اصلا تا روزی که قرار دادم رو قراره تمدید کنن صبر می کنم.تا ببینم چی پیش میاد.خوبه؟

این شعره هم مناسبت خاصی نداشت،فقط چون ازش خوشم میومد و امروز یه کم داشتم خاطراتمو مرور می کردم ، اینجا گذاشتم.

امروز خیلی دلم می خواست می موندم خونه و می خوابیدم..اما طبق معمول ساعت ۶ بیدار شدم و بعد از پیاده روی (که تازگیا شروع کردم)اومدم شرکت.قراره که ساعتای کارمو کم کنم و عصرا زودتر برم خونه.اینطور بشه هم فشاری که رومه کم می شه و هم توی خونه می تونم بیشتر به کارای دانشگاهم برسم.خوب می شه؟خوب پس همه چیز حله.می مونه موافقت بابا ،که اونم زیاد کاری نداره.

می تونم توی یه فضای قدیمی هم یه فصل جدید بسازم.نباید زیاد سخت باشه.همه چیز ممکنه...به خصوص برای من(حال می کنید با این روحیه هاااا).

و من آنان را، به صدای قدم پیک بشارت دادم

و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ.

به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن های درشت

 

آخرین نامه

دلم می خواد یه چیزی رو بدونی
دیگه نه عاشقی نه مهربونی
 منم دیگه تصمیمم رو گرفتم
اصلا نمی خوام که پیشم بمونی
دیشب که داشتم فکرام و می کردم
دیدم با تو تلف شده جوونی
یه جا یه جمله ی قشنگی دیدم
عاشقو باید از خودت برونی
چه شعرایی من واسه تو نوشتم
 تو همه چیز بودی جز آسمونی
یادت میاد منتم رو کشیدی ؟
تا که فقط بهت بدم نشونی ؟
یادت می اد روی درخت نوشتی
 تا عمر داری برای من می خونی ؟
یادت میاد حتی سلام من رو
 گفتی به هیچ کس نمی رسونی
 حالا بیار عکسامو تا تموم شه
 اگر که وقت داری اگه می تونی
 نگو خجالت می کشی می دونم
تو خیلی وقته دیگه مال اونی
خوش باشی هر جا که می ری الهی
واست تلافی نکنه زمونی

 

باشه...به قول خودم : اینم بمونه...برمی گردم

چرا همیشه وقتی قراره که آدم تصمیمای مهمی برای زندگیش بگیره ،اینقدر اگر های مختلف رو ارزیابی می کنه و در نهایت هم اون حس اعتمادی که باید نسبت به تصمیمش داسته باشه رو نداره . از وقتی که با کامپیوتر آشنا شدم تا الان که دیگه دارم مهندس کامپیوتر میشم  همش به خودم می گفتم که چی میشد برای انتخابام هم یه دکمه Undo داشتم؟؟؟راستیااا....فکرشو بکن که چقدر عالی می شد.میدونم که در عوض ، هیجان کار کم میشه.اما لااقل دیگه این همه تردید از بین میره.

این روزا در حال تصمیم گیری های مهمی هستم.با یه انتخاب کوچولو خیلی چیزا عوض میشه.شاید با محل کار جدیدم نتونم کنار بیام... شاید این کار هم بعد از یه مدتی برام یکنواخت بشه...شاید دورنمایی که برام ترسیم کردن زیاد هم واقعی نباشه...و هزار تا شاید دیگه. و مهمتر از همشون اینکه : شاید دیگه نبینمش.اما مگه خودم نخواستم؟مگه مهمترین دلیل بیرون اومدنم از این شرکت این نبود؟مگه وقتی با همه خواسته های منطقی وغیر منطقیم کنار اومدن که دیگه حرف رفتن رو نزنم بازم به این دلیل نبود که گفتم معلوم نیست؟مگه برای ندیدنش نبود که می خوام جایی رو که اینهمه خاطرات خوب ازش دارمو ترک کنم؟خوب پس ....دیگه نباید شاید و اگر و اما توی کار بیارم. چهاردهم فروردین مستقیم میرم دفتر مدیر عامل و میگم دیگه نمیام.دیگه هم بهش فکر نمی کنم.باشه؟؟؟ آخه یه دفعه ای که همه چیز رو نمی شه پاک کنم از ذهنم . میشه؟؟ ولی باید سعی کنم.من هر کاری رو که خواستم کردم.پس میتونم.

چگونه  نا تمامی  قلبم   بزرگ  شد
و  هیچ  نیمه ای  این   نیمه  را  تمام  نکرد
چگونه  ایستادم  و دیدم
زمین   به  زیر   دو  پایم ز تکیه گاه  تهی  می شود

امسال از خیلی چیزا قراره جدا شم.آخرین ترم دانشگاهمه.باید از تمام لحظه هایی که ازشون گذشتم و گاهی قدرشونو ندونستم خداحافظی کنم.آمادگیش رو هم سعی می کنم داشته باشم .چون از ترم پیش به دلیل اینکه شروع به کار کردم ، خیلی کم دانشگاه رفتم و سعی کردم یادم بره که چقدر اینجا خوش بودم.دلم نمی خواست یه دفعه دل بکنم.  خداییش این دل منم چه چیزایی میخواداا. راستی...چرا فکر می کرد که من دل ندارم؟یا از نوعه سنگیش رو دارم؟اصلا مگه دل کسی می شه از سنگ باشه؟از من که نیست. باور کن نیست.خدایا کاری کن که بفهمه مساله دل و عقل از هم جداست.نفهمه هم دیگه مهم نیست.فصل جدید زندگی من داره شروع میشه . با افکار و احساسات و آدمای جدید.

این روزا ، یعنی دقیقا از وقتی که تصمیم گرفتم که بهش بگم نه(و گفتم) تا الان ، به جز خدا که همیشه با منه ، یه دوست باهام بوده و تازه الانه که می فهمم اگه نبود شاید همون روزای اول از تصمیمم پشیمون می شدم.دلم نمی خواد نوشته هامو بخونه ، اما اگه داری می خونی اینو بدون که هم فکری هات،دلداری دادن هات و اون همه انرژی مثبتی که بهم میدادی و باعث بالا رفتن اعتماد به نفسم می شد و همه خوبیهات برام ارزش داره.دلیل اینکه بهت نمی گم رو هم حتما می دونی.نه؟

از دریچه ام نگاه میکنم
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم
جز طنین یک ترانه جستجو نمیکنم
 

 

 

روز اول

سلام

از امروز می خوام بنویسم.هنوز نمی دونم چی رو باید بنویسم.اما یه فکرایی دارم

ممنون که اومدی