پس کی این انتظار لعنتی تموم میشه؟

از وقتی اومدم بالا یه لحظه هم آرامش ندارم.همش می خوام یه جایی باشم غیر از اینجا.با اینکه از پایین بزرگتره ولی...حس می کنم رفتار همه با من عوض شده.حتی عزیزترین دوستی که توی شرکت داشتم هم دیگه دوستم نداره.شایدم من این طور فکر می کنم. شاید واقعا عوض شدم...اما من که به کسی کاری نداشتم...فقط چند وقتیه تو خودمم و هیچ کس هم ازم نمی پرسه چه ات شده... یه بار مامان بهم گفت که به همکارت هیچ وقت اعتماد نکن ، و منم گفتم رابطه دوستی که باشه دیگه همکار بودن معنی نداره.ولی الان... نمی دونم چرا همیشه وقتی اشتباه می کنم تازه یادم میفته که کسی قبلا بهم هشدار داده بود و من طبق منطق خودم فکر می کردم که حتما من به این نتیجه نمی رسم.بین دو تا همکار همیشه رقابت هست و من اینو ندیدم...همیشه فکر می کنم که همه مثل خودم هستن و الان باز هم سرم به سنگ خورد.کاش لااقل این همه با همه صادق نبودم...تقصیر خودمه و دیگه هم به هیچ کس اعتماد نمی کنم.این حق طبیعیه منه که بخوام مقابله به مثل کنم...غیر از اینه؟

به نقل قول از یک دوست :"روزهای عمر... میان و میرن. و من گاهی احساس می کنم که فقط دارم می گذرونمشون. بی هیچ احساس مسئولیتی در قبال اونها. در قبال روزهایی که سهم منند از زندگی. و دیگه بهم برگردونده نخواهند شد. تحت هیچ شرایطی. مثل تموم روزهایی که گذشته و دیگه هیچ وقت برنمی گرده. گاهی دلم هواشون رو می کنه. خیلی...خیلی زیاد...".....راست میگه.الان چند وقتیه که به این حس رسیدم و هرچی هم دست و پا می زنم که از این شرایط خلاص بشم ، انگار بیشتر فرو می رم. و چقدر دلتنگ روزهای گذشته ام.روزهایی که هنوز هیچ کس به شیشه احساسم ضربه نزده بود...روزهایی که تنها نگرانیم این بود که معدلم کمتر از ۱۷ نشه. با اینکه هنوز یک سال هم نیست که از اون روزا دور شدم ، اما خیلی دورتر به نظر می رسن. "چرا این قدر زندگی رو برای خودت سخت کردی؟ "این سوالیه که دیشب همون کسی که نمی خوام نوشته هامو بخونه ازم پرسید و جوابی نداشتم براش...هیچ جوابی تو ذهنم نبود.منم گریه کردم.مثل یه بچه که درسش رو نخونده و به جای جواب به معلمش گریه تحویل می ده ، گریه کردم.چه خوبه که اون هنوز هست.نمی دونم اگه نبود چی می شد. ولی این یه کم احساسی که هنوز برام مونده به خاطر کمکای اونه.

نگاه  کن  که  غم  درون دیده ام
چگونه  قطره  قطره  آب  می شود
چگونه  سایه سیاه سرکشم
اسیر  دست آفتاب  می شود

نگاه کن
تمام  هستیم  خراب  می شود
 شراره ای  مرا  به  کام  می کشد
مرا به  اوج  می برد
مرا به  دام  میکشد
نگاه  کن
تمام  آسمان من
پر از  شهاب  می شود
 
 تو آمدی   ز دورها  و دورها 
ز سرزمین   عطر ها  و نورها
نشانده ای  مرا کنون   به  زورقی
ز  عاجها   ز ابرها   بلورها
مرا ببر  امید  دلنواز  من
به شهر   شعر ها  و  شورها

به  راه  پر ستاره می کشانی ام
فراتر  از ستاره  می نشانی ام

نگاه کن
من از ستاره   سوختم
لبالب   از ستارگان   تب  شدم
چو  ماهیان  سرخ رنگ  ساده دل
ستاره  چین  برکه های  شب  شدم

چه دور  بود پیش  از این  زمین ما
به این  کبود  غرفه های  آسمان
کنون  به  گوش  من  دوباره  می رسد
صدای تو 
صدای  بال  برفی  فرشتگان
نگاه  کن  که من  کجا  رسیده ام
به  کهکشان  به بیکران  به  جاودان

کنون  که  آمدیم   تا  به  اوجها
مرا بشوی   با  شراب   موجها
مرا  بپیچ در حریر   بوسه ات
مرا  بخواه  در شبان   دیر پا
مرا  دگر رها  مکن
مرا  از این ستاره ها  جدا مکن

نگاه  کن  که  موم  شب   براه  ما
چگونه   قطره قطره  آب میشود
صراحی  سیاه  دیدگان من
به لالای  گرم  تو
لبالب   از شراب  خواب  می شود
 به روی  گاهواره های  شعر من
نگاه  کن 
تو میدمی و آفتاب  می شود ...

نمی دونم منتظر چی هستم.ولی مطمئنم که با پایان این انتظار ، خیلی چیزا عوض می شه برام.حداقلش اینه که دیگه منتظر نیستم.


 

نظرات 2 + ارسال نظر
پسری از جنس باران دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:28 ق.ظ http://silenceq.blogsky.com

رفتنت آغـــــــــــاز ویرانیست، حرفش را نزن ابتدای یک پریشـــــــانیست، حرفش را نزن

گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو چشمهایم بی تو بارانـیست، حرفش را نزن

آرزو داری دگـــــــــــــــــــــر بر نگردم پیش تو راهمان با آنکه طولانـــیست، حرفش را نزن

دوست داری بشکنی قلــــــــــــــــــــــب مرا دل شکستن کار آسـانیست، حرفش را نزن

حرف رفتن میزنی وقتی که محـــــــتاج توام رفتنت آغــــــــــاز ویرانیست، حرفش را نزن

من آپ کردم
منتظرم نظر شما رو بدونم

م دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:32 ق.ظ

سلام
وبلاگ قشنگی داری - من اول رفتم یکی از کامنت هاتو بخونم - ولی تا آخر صفحه رفتم جلو!!! -موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد