-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1385 22:48
خوب .... بالاخره از بلاتکلیفی خلاص شدم.قرار شد سه روز در هفته برم شرکت. برای تیر هم که دیگه درسم تموم می شه (گوش شیطون کر) کلی شرط گذاشتم که اگه قبول نکنن دیگه نمی مونم.اینقدر این چند مدت پیشنهاد کار داشتم که نگران بیکار بودن نیستم. فردا کنکور ارشد دانشگاه آزاده.من که ثبت نام نکردم اما امیدوارم که اون قبول بشه.الان سه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1385 17:55
خسته شدم... هنوز تکلیفم مشخص نیست...نمی دونم چرا فقط با من هنوز قرارداد نبستن!!! همه چیز رو داره از اول شروع می کنه...کاش اینجا نمونده بودم...اون وقت زودتر فراموش می کرد... نتیجه های ارشد رو هم دادن.ولی من هنوز بهش چیزی نگفتم.آخه رتبه اش خوب نشده و روحیه اش هم خوب نیست.تازه این چند روزه هم همش هرچی میگه یه جمله هم به...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1385 07:31
بگو به آنکه , دل از بارِ غم گران دارد دو چهره است که همواره این جهان دارد یکی عیان و دگر چهره در نهان دارد . یکی همیشه به پیشِ نگاهِ ما پیداست . که با تولّد , مرگ , که با طلوع , غروب , که با بهارِ بهشت آفرین , خزان دارد یکی , همیشه نهان است , اگر چه , در همه جا به هر چه در نگری , با تو داستان دارد ! نه با تولّد , مرگ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 06:15
روزای خوبی رو پشت سر گذاشتم.دیشب تولد یکی از دوستام بود و همه دور هم جمع شدیم.شب خیلی خوبی بود.این چند روز فقط یه مشکل داشتم...هر چند لحظه یه بار سایه یه فکر موذی ذهنمو می پوشونه.حتی وقتی تو اوج خنده و خوشی بودم هم ولم نمی کرد...کاش بتونم تکلیفم رو روشن کنم.حداقل با خودم. می خوام یه چیزایی رو اعتراف کنم...از اول که با...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1385 07:25
وقتی فکر میکنی می بینی که آدمای زیادی هستند که یه جوری با هم تفاوت دارن. وقتی به بیرون نگاه می کنی خیلی چیزارو می بینی که با هم فرق دارن. وقتی نگات به پرواز پرنده ها میفته یه احساس دیگه بهت دست میده. وقتی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1385 19:15
-
اینقدر بنویس که قلبت هم مثل مغزت از حفظ بشه...
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1385 23:10
بنویس از سر خط بنویس که دلت دیگه به یاد اون نیست بنویس که بدونه وقتی نباشه قلبت از غصه خون نیست اون که گذاشت و رفت یه روز سرش به سنگ می خوره بر می گرده دیگه صداش نکن بذار خودش بیاد دنبالت بگرده دیگه گریه نکن آخه اشک تو باعث شادی اونه دیگه به پاش نسوز آخه اون واسه تو دیگه دل نمی سوزونه اگه می خواست می موند حالا که رفت...
-
پس کی این انتظار لعنتی تموم میشه؟
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1385 11:12
از وقتی اومدم بالا یه لحظه هم آرامش ندارم.همش می خوام یه جایی باشم غیر از اینجا.با اینکه از پایین بزرگتره ولی...حس می کنم رفتار همه با من عوض شده.حتی عزیزترین دوستی که توی شرکت داشتم هم دیگه دوستم نداره.شایدم من این طور فکر می کنم. شاید واقعا عوض شدم...اما من که به کسی کاری نداشتم...فقط چند وقتیه تو خودمم و هیچ کس هم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 فروردینماه سال 1385 15:37
خیلی وقته که ننوشتم...زودتر از اینا می خواستم آپلود کنم ، اما هفته خیلی شلوغی رو پشت سر گذاشتم.اول هفته اسباب کشی داشتیم توی شرکت.از سایت پایین اومدم طبقه سوم.فکر می کردم که با تغییرات جدید و گروه بندیهای اخیر ، حجم کارام کمتر از قبل میشه...اما نشد.جالب اینجاست که من هنوز قرارداد نبستم که ببینم موندنی هستم یا نه . آخه...
-
باران می بارد...
جمعه 18 فروردینماه سال 1385 14:33
چه بارون قشنگی میاد.الان اساسی توی حســـــــــّـــــــــم ، یاد یه شعر قشنگی افتادم که یکی از دوستام نوشته بود(شاعرش رو نمی دونم)حتما بخون.خیلی قشنگه... پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه میشود؟! میدانم حالا سالهاست که دیگر هیچ نامهای به مقصد نمیرسد حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری آن همه صبوری من دیدم از همان سرِ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1385 21:23
خواهرم می گه به دانشگاه آلرژی پیدا کردی :دی از وقتی رسیدم تا حالا (حدود ۴ ساعت) خوابیدم.به نسیم می گم بیا فشارم رو بگیر ، می گه نه عزیزم من می دونم چی شده.از بس نرفتی دانشگاه عادت نداری که سر کلاسا بشینی .اینقدر سر به سرم گذاشت به جبران دیشب...خوب حقمه دیگه. عزیزترین دوستم امروز رفت مسافرت.خیلی دلم براش تنگ شده.تا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1385 21:50
اینقدر خوبه که آدم یه خواهر کوچیکتر از خودش داشته باشه .از اول که از شرکت اومدم تا همین حالا داشتیم سر به سر هم می ذاشتیم.کلی کیف می کنم وقتی اذیتش می کنم...کلا وقتی حرص کسی را در میارم خیلی حال می کنم .باورت نمی شه ؟ یه بار امتحان کن...اصلا امروز حال خوبی داشتم ، امروز یه کاری اومد دستم که تا حالا نه من و نه بچه های...
-
واژه ای در قفس است
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1385 17:35
آره ، می دونم...بازم نشد اون کاری رو که می خوام بکنم..آخه واقعا تقصیر منم نبود.دیروز نه مدیر عامل بود،نه مدیر سایت و نه مدیر منابع انسانیمون .حالا یکی بگه من چه کار باید می کردم؟خوب وقتی می بینم همه بهم می گن درست تصمیم بگیر،نکنه پشیمون شی... وقتی چند تا از بچه ها که قبلا اونجا بودن می گن تو نمی تونی با جو سنگین و خشک...
-
آخرین نامه
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1385 15:49
دلم می خواد یه چیزی رو بدونی دیگه نه عاشقی نه مهربونی منم دیگه تصمیمم رو گرفتم اصلا نمی خوام که پیشم بمونی دیشب که داشتم فکرام و می کردم دیدم با تو تلف شده جوونی یه جا یه جمله ی قشنگی دیدم عاشقو باید از خودت برونی چه شعرایی من واسه تو نوشتم تو همه چیز بودی جز آسمونی یادت میاد منتم رو کشیدی ؟ تا که فقط بهت بدم نشونی ؟...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 فروردینماه سال 1385 10:53
چرا همیشه وقتی قراره که آدم تصمیمای مهمی برای زندگیش بگیره ،اینقدر اگر های مختلف رو ارزیابی می کنه و در نهایت هم اون حس اعتمادی که باید نسبت به تصمیمش داسته باشه رو نداره . از وقتی که با کامپیوتر آشنا شدم تا الان که دیگه دارم مهندس کامپیوتر میشم همش به خودم می گفتم که چی میشد برای انتخابام هم یه دکمه Undo...
-
روز اول
جمعه 11 فروردینماه سال 1385 23:05
سلام از امروز می خوام بنویسم.هنوز نمی دونم چی رو باید بنویسم.اما یه فکرایی دارم ممنون که اومدی