اینقدر بنویس که قلبت هم مثل مغزت از حفظ بشه...

بنویس از سر خط                    بنویس که دلت دیگه به یاد اون نیست
بنویس که بدونه                      وقتی نباشه قلبت از غصه خون نیست
اون که گذاشت و رفت              یه روز سرش به سنگ می خوره بر می گرده
دیگه صداش نکن                    بذار خودش بیاد دنبالت بگرده
دیگه گریه نکن                       آخه اشک تو باعث شادی اونه
دیگه به پاش نسوز                  آخه اون واسه تو دیگه دل نمی سوزونه
اگه می خواست می موند           حالا که رفت و غصه اش رفته ز یادم
اگه پیشم می موند                    می دید جز اون به هیشکی دل نمی دادم

بنویس از سر خط                     بنویس که دلت دیگه به یاد اون نیست
بنویس که بدونه                       وقتی نباشه قلبت از غصه خون نیست

                              ...   محسن یگانه

اینم یه فرمولیه ها...به نظرت با نوشتن یادت می ره؟ من که بدون نوشتن هم خیلی زود فراموش می کنم.

خوب وقتی هیچ کس نظر نمیده منم مجبورم شعر بنویسم(:دی)...

پس کی این انتظار لعنتی تموم میشه؟

از وقتی اومدم بالا یه لحظه هم آرامش ندارم.همش می خوام یه جایی باشم غیر از اینجا.با اینکه از پایین بزرگتره ولی...حس می کنم رفتار همه با من عوض شده.حتی عزیزترین دوستی که توی شرکت داشتم هم دیگه دوستم نداره.شایدم من این طور فکر می کنم. شاید واقعا عوض شدم...اما من که به کسی کاری نداشتم...فقط چند وقتیه تو خودمم و هیچ کس هم ازم نمی پرسه چه ات شده... یه بار مامان بهم گفت که به همکارت هیچ وقت اعتماد نکن ، و منم گفتم رابطه دوستی که باشه دیگه همکار بودن معنی نداره.ولی الان... نمی دونم چرا همیشه وقتی اشتباه می کنم تازه یادم میفته که کسی قبلا بهم هشدار داده بود و من طبق منطق خودم فکر می کردم که حتما من به این نتیجه نمی رسم.بین دو تا همکار همیشه رقابت هست و من اینو ندیدم...همیشه فکر می کنم که همه مثل خودم هستن و الان باز هم سرم به سنگ خورد.کاش لااقل این همه با همه صادق نبودم...تقصیر خودمه و دیگه هم به هیچ کس اعتماد نمی کنم.این حق طبیعیه منه که بخوام مقابله به مثل کنم...غیر از اینه؟

به نقل قول از یک دوست :"روزهای عمر... میان و میرن. و من گاهی احساس می کنم که فقط دارم می گذرونمشون. بی هیچ احساس مسئولیتی در قبال اونها. در قبال روزهایی که سهم منند از زندگی. و دیگه بهم برگردونده نخواهند شد. تحت هیچ شرایطی. مثل تموم روزهایی که گذشته و دیگه هیچ وقت برنمی گرده. گاهی دلم هواشون رو می کنه. خیلی...خیلی زیاد...".....راست میگه.الان چند وقتیه که به این حس رسیدم و هرچی هم دست و پا می زنم که از این شرایط خلاص بشم ، انگار بیشتر فرو می رم. و چقدر دلتنگ روزهای گذشته ام.روزهایی که هنوز هیچ کس به شیشه احساسم ضربه نزده بود...روزهایی که تنها نگرانیم این بود که معدلم کمتر از ۱۷ نشه. با اینکه هنوز یک سال هم نیست که از اون روزا دور شدم ، اما خیلی دورتر به نظر می رسن. "چرا این قدر زندگی رو برای خودت سخت کردی؟ "این سوالیه که دیشب همون کسی که نمی خوام نوشته هامو بخونه ازم پرسید و جوابی نداشتم براش...هیچ جوابی تو ذهنم نبود.منم گریه کردم.مثل یه بچه که درسش رو نخونده و به جای جواب به معلمش گریه تحویل می ده ، گریه کردم.چه خوبه که اون هنوز هست.نمی دونم اگه نبود چی می شد. ولی این یه کم احساسی که هنوز برام مونده به خاطر کمکای اونه.

نگاه  کن  که  غم  درون دیده ام
چگونه  قطره  قطره  آب  می شود
چگونه  سایه سیاه سرکشم
اسیر  دست آفتاب  می شود

نگاه کن
تمام  هستیم  خراب  می شود
 شراره ای  مرا  به  کام  می کشد
مرا به  اوج  می برد
مرا به  دام  میکشد
نگاه  کن
تمام  آسمان من
پر از  شهاب  می شود
 
 تو آمدی   ز دورها  و دورها 
ز سرزمین   عطر ها  و نورها
نشانده ای  مرا کنون   به  زورقی
ز  عاجها   ز ابرها   بلورها
مرا ببر  امید  دلنواز  من
به شهر   شعر ها  و  شورها

به  راه  پر ستاره می کشانی ام
فراتر  از ستاره  می نشانی ام

نگاه کن
من از ستاره   سوختم
لبالب   از ستارگان   تب  شدم
چو  ماهیان  سرخ رنگ  ساده دل
ستاره  چین  برکه های  شب  شدم

چه دور  بود پیش  از این  زمین ما
به این  کبود  غرفه های  آسمان
کنون  به  گوش  من  دوباره  می رسد
صدای تو 
صدای  بال  برفی  فرشتگان
نگاه  کن  که من  کجا  رسیده ام
به  کهکشان  به بیکران  به  جاودان

کنون  که  آمدیم   تا  به  اوجها
مرا بشوی   با  شراب   موجها
مرا  بپیچ در حریر   بوسه ات
مرا  بخواه  در شبان   دیر پا
مرا  دگر رها  مکن
مرا  از این ستاره ها  جدا مکن

نگاه  کن  که  موم  شب   براه  ما
چگونه   قطره قطره  آب میشود
صراحی  سیاه  دیدگان من
به لالای  گرم  تو
لبالب   از شراب  خواب  می شود
 به روی  گاهواره های  شعر من
نگاه  کن 
تو میدمی و آفتاب  می شود ...

نمی دونم منتظر چی هستم.ولی مطمئنم که با پایان این انتظار ، خیلی چیزا عوض می شه برام.حداقلش اینه که دیگه منتظر نیستم.


 

خیلی وقته که ننوشتم...زودتر از اینا می خواستم آپلود کنم ، اما هفته خیلی شلوغی رو پشت سر گذاشتم.اول هفته اسباب کشی داشتیم توی شرکت.از سایت پایین اومدم طبقه سوم.فکر می کردم که با تغییرات جدید و گروه بندیهای اخیر ، حجم کارام کمتر از قبل میشه...اما نشد.جالب اینجاست که من هنوز قرارداد نبستم که ببینم موندنی هستم یا نه . آخه مدیر قبلی به من کلی قول داده بود که الان حتی یکیش هم به درد نمی خوره.چون دیگه مدیر من نیست.کلی از کارهای سال قبل هم مونده که باید تموم بشن.خلاصه فعلا بین زمین و آسمون هستم.

این چند وقته تمام وقت شرکت بودم.صبح می رم و شب میام.گذر زمان رو هم اصلا حس نمی کنم.از یه طرف این بی خبری خیلی خوبه.ولی از طرف دیگه داره منو نسبت به همه چیز بی تفاوت می کنه.مامان دیروز از دستم شاکی بود که چرا اینقدر ساکت شدم. راستی چرا...؟خودم حس می کنم یه چیزایی دارن توی وجودم میمیرن.همه اش هم تقصیر خودمه. آدم وقتی یه حس رو می خواد توی خودش از بین ببره ، خیلی چیزای دیگه هم همراهش میرن.خیلی سخته که به خاطر دروغهایی که شنیدی فکر کنی همه دروغ میگن . میدونم...اینا همش بهانه است . اما همه ما با بهانه هامون زندگی می کنیم.این طور نیست؟

ده ثانیه تا انتها                               پایانی بی سر و صدا
بی خبر از هر شب و روز                من و یه شمع نیمه سوز
یکی گذشت از ثانیه                         نه تای دیگه باقیه
ای کاش تو لحظه ای که رفت            می دیدمش یه بار دیگه
اون دور بود و تو حسرت                 ثانیه ها که می گذشت
ای کاش تو این یک ثانیه                  بی بودنش نمی گذشت
ساعت می گه دو ثانیه                     هشت تای دیگه باقیه
یه عمر نشستم منتظر                      کی میگه اینا بازیه

اولین بار که این شعرو شنیدم گریه کردم.هنوزم با شنیدنش یاد اون روز میفتم و گریه می کنم.خوبه...آدم با گریه کردن سبک میشه.این طور بیشتر فکر می کنم که هنوزم زنده ام.

من موندم و دو ثانیه                        ازم فقط این باقیه
هنوز نشستم منتظر                         چشم امیدم ساقیه
آه ای خنک باد سحر                        واسش ببر تو این خبر
بگو که من تا  آخرین                       خیره بودم چشمام به در
ثانیه نهم که رفت                            مونده فقط دو ثانیه
سرت سلامت نازنین                        از من یه لحظه باقیه
قسمت نشد ببینمت                            شاید که لایق نبودم
منتظرت بودم یه وقت                       نگی که عاشق نبودم

همیشه به خودم می گم همه آدما این ده ثانیه رو دارن.بعضی ها خیلی خوشبختن و قبل از تموم شدن ده ثانیه شون انتظارشون با خوشی تموم میشه.اما خیلیهای دیگه با تموم شدن این ده ثانیه عشقشون توی وجودشون میمیره و زندگی بدون عشق هم که یعنی ...

ثانیهء ده گل ِ یاس                          راحت شدم دیگه خلاص
آزاد شدم میام پیشت                        بی واهمه بی هیچ هراس
قشنگ ترین ثانیه هام                     این ده تا بود که زود گذشت
رویای شیرین بود و ناب                     چون با خیال تو گذشت

 

 

 

باران می بارد...

چه بارون قشنگی میاد.الان اساسی توی حســـــــــّـــــــــم ، یاد یه شعر قشنگی افتادم که یکی از دوستام نوشته بود(شاعرش رو نمی دونم)حتما بخون.خیلی قشنگه...

پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می‌شود؟!

 می‌دانم
حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد

حالا بعد از آن
همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری

من دیدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده

هی
بوی بال کبوتر و
نایِ تازه‌ی نعنای نورسیده می‌آید

پس بگو قرار بود که تو
بیایی و ... من نمی‌دانستم!
دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گریه‌ام

پس این همه
سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟

حالا که آمدی

حرفِ ما بسیار،

وقتِ ما اندک،

آسمان هم که بارانی‌ست
...!

به خدا وقت صحبت از
رفتنِ دوباره و
دوری از دیدگانِ دریا نیست
!
سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟

می‌دانم که می‌مانی

پس لااقل باران را بهانه کُن

دارد باران می‌آید
.

مگر می‌شود نیامده باز

به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دریا برگردی؟

پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می‌شود؟
!
تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام

تمامم نمی‌کنی، ها!؟

باشد، گریه نمی‌کنم

گاهی اوقات هر کسی حتی

از
احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه می‌افتد.
چه عیبی دارد
!
اصلا
چه فرقی دارد
هنوز باد می‌آید،‌ باران می‌آید

هنوز هم می‌دانم هیچ نامه‌ای
به مقصد نمی‌رسد
حالا کم نیستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال

که فرقِ میان
فاصله را تا گفتگوی گریه می‌فهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و

آسمان
هم که بارانیست ...!

خواهرم می گه به دانشگاه آلرژی پیدا کردی :دی  از وقتی رسیدم تا حالا (حدود ۴ ساعت) خوابیدم.به نسیم می گم بیا فشارم رو بگیر ، می گه نه عزیزم من می دونم چی شده.از بس نرفتی دانشگاه عادت نداری که سر کلاسا بشینی .اینقدر سر به سرم گذاشت به جبران دیشب...خوب حقمه دیگه.  
عزیزترین دوستم امروز رفت مسافرت.خیلی دلم براش تنگ شده.تا وقتی که برگرده هر روز می خوام براش دو تا میل بدم.آخه معمولا روزی دوبار با هم حرف می زدیم.دعا کنید زود برگرده.

دلم گرفته  ، دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد...

اینقدر خوبه که آدم یه خواهر کوچیکتر از خودش داشته باشه.از اول که از شرکت اومدم تا همین حالا داشتیم سر به سر هم می ذاشتیم.کلی کیف می کنم وقتی اذیتش می کنم...کلا وقتی حرص کسی را در میارم خیلی حال می کنم.باورت نمی شه ؟ یه بار امتحان کن...اصلا امروز حال خوبی داشتم ، امروز یه کاری اومد دستم که تا حالا نه من و نه بچه های دیگه شرکت ، انجام نداده بودیم.از کار جدید خیلی خوشم میاد.سعی میکنم که با قدرت این کارو تموم کنم.نمی تونم یه کاری که داره برام تکراری می شه رو بکنم.هیچ کس نمی تونه.مگه اینکه مجبور باشه.اما مگه آدم چه قدر زنده است که همین مدت رو هم بدون عشق کار کنه؟هرچند که خیلی وقتا آدما به خاطر عشقشون یه سری از خواسته هاشونو نادیده می گیرن.ولی به نظر من عشقی که آدمو ساکن و راکد کنه ، عشق نیست.هست؟

درونِ آینه ها در پیِ چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجامِ ما چه می داند
بیا زِ سنگ بپرسیم ،
                             زانکه غیر از سنگ
کسی حکایتِ فرجام را  نمی داند!
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است !
نگاه کن ،
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر ،
کجا پناه بری ؟
                       خانه خدا سنگ است !

به قصه هایِ غریبانه ام ببخشایید !
که من - که سنگِ صبورم -
                                           نه سنگم و نه صبور !
دلی که می شود از غصه تنگ ، می ترکد
چه جایِ دل ،که درین خانه سنگ می ترکد !
در آن مقام ،که خون از گلویِ نای چکد ،
عجب نباشد اگر بغضِ چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم !
دلم از این همه سنگ و درنگ می ترکد .

بیا زِ سنگ بپرسیم
که از حکایتِ فرجامِ ما چه می داند
از آن که عاقبتِ کارِ جام با سنگ است !

بیا زِ سنگ بپرسیم
نه بی گمان همه در زیرِ سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر رویِ سنگ می ماند ؟

درونِ آینه ها در پیِ چه می گردی ؟

دیشب بالاخره تونستم یه کم راحت تر باهاش حرف بزنم.بهش گفتم که از آدمایی که فکر می کنن زندگی همش شعره خوشم نمیاد.به خدا می دونم دوستم داره.اما من اینطور نمی تونم تحمل کنم.نمی خوام یه نفر قبل از من ، به من فکر کنه.اشتباه می کنم؟من آدم رمانتیکی نیستم.خشن هم نیستم.اما هر چیزی حدی داره.مگه چقدر می شه به همه چیز به دیده شعر نگاه کرد؟به نظر من دوست داشتن هم حد داره.مگه نه؟آخه اصلا فرض کن یه نفر رو بی حد هم دوست داشته باشی.باید اینقدر بهش بگی که خسته اش کنی؟حالا اگه یه حس دوطرفه باشه هم میشه یه کاریش کرد . اما ....خدا کنه یه کم هم بتونه منطقی فکر کنه.دیشب بهش گفتم زندگی منطق محضه.صفر و یک خالص.در صورتی که خودم می دونم حرف احمقانه ای زدم.خیلی ناراحت شد.خدا از سر تقصیرات من بگذره...

روی خاک ایستاده ام
با تنم که مثل ساقه گیاه
باد و آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند
بارور ز میل
بارور ز درد
روی خاک ایستاده ام
تا ستاره ها ستایشم کنند
تا نسیمها نوازشم کنند

...

واژه ای در قفس است

آره ، می دونم...بازم نشد اون کاری رو که می خوام بکنم..آخه واقعا تقصیر منم نبود.دیروز نه مدیر عامل بود،نه مدیر سایت و نه مدیر منابع انسانیمون.حالا یکی بگه من چه کار باید می کردم؟خوب وقتی می بینم همه بهم می گن درست تصمیم بگیر،نکنه پشیمون شی... وقتی چند تا از بچه ها که قبلا اونجا بودن می گن تو نمی تونی با جو سنگین و خشک اونجا کنار بیایی... وقتی که هرچی فکر می کنم می فهمم که یه آدم که تازه بودن و نبودنش برام تفاوتی نداره،ارزششو نداره که خیلی چیزارو ندیده بگیرم و برم...خوب اون وقت یه کم متزلزل می شم.اصلا تا روزی که قرار دادم رو قراره تمدید کنن صبر می کنم.تا ببینم چی پیش میاد.خوبه؟

این شعره هم مناسبت خاصی نداشت،فقط چون ازش خوشم میومد و امروز یه کم داشتم خاطراتمو مرور می کردم ، اینجا گذاشتم.

امروز خیلی دلم می خواست می موندم خونه و می خوابیدم..اما طبق معمول ساعت ۶ بیدار شدم و بعد از پیاده روی (که تازگیا شروع کردم)اومدم شرکت.قراره که ساعتای کارمو کم کنم و عصرا زودتر برم خونه.اینطور بشه هم فشاری که رومه کم می شه و هم توی خونه می تونم بیشتر به کارای دانشگاهم برسم.خوب می شه؟خوب پس همه چیز حله.می مونه موافقت بابا ،که اونم زیاد کاری نداره.

می تونم توی یه فضای قدیمی هم یه فصل جدید بسازم.نباید زیاد سخت باشه.همه چیز ممکنه...به خصوص برای من(حال می کنید با این روحیه هاااا).

و من آنان را، به صدای قدم پیک بشارت دادم

و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ.

به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن های درشت

 

آخرین نامه

دلم می خواد یه چیزی رو بدونی
دیگه نه عاشقی نه مهربونی
 منم دیگه تصمیمم رو گرفتم
اصلا نمی خوام که پیشم بمونی
دیشب که داشتم فکرام و می کردم
دیدم با تو تلف شده جوونی
یه جا یه جمله ی قشنگی دیدم
عاشقو باید از خودت برونی
چه شعرایی من واسه تو نوشتم
 تو همه چیز بودی جز آسمونی
یادت میاد منتم رو کشیدی ؟
تا که فقط بهت بدم نشونی ؟
یادت می اد روی درخت نوشتی
 تا عمر داری برای من می خونی ؟
یادت میاد حتی سلام من رو
 گفتی به هیچ کس نمی رسونی
 حالا بیار عکسامو تا تموم شه
 اگر که وقت داری اگه می تونی
 نگو خجالت می کشی می دونم
تو خیلی وقته دیگه مال اونی
خوش باشی هر جا که می ری الهی
واست تلافی نکنه زمونی

 

باشه...به قول خودم : اینم بمونه...برمی گردم

چرا همیشه وقتی قراره که آدم تصمیمای مهمی برای زندگیش بگیره ،اینقدر اگر های مختلف رو ارزیابی می کنه و در نهایت هم اون حس اعتمادی که باید نسبت به تصمیمش داسته باشه رو نداره . از وقتی که با کامپیوتر آشنا شدم تا الان که دیگه دارم مهندس کامپیوتر میشم  همش به خودم می گفتم که چی میشد برای انتخابام هم یه دکمه Undo داشتم؟؟؟راستیااا....فکرشو بکن که چقدر عالی می شد.میدونم که در عوض ، هیجان کار کم میشه.اما لااقل دیگه این همه تردید از بین میره.

این روزا در حال تصمیم گیری های مهمی هستم.با یه انتخاب کوچولو خیلی چیزا عوض میشه.شاید با محل کار جدیدم نتونم کنار بیام... شاید این کار هم بعد از یه مدتی برام یکنواخت بشه...شاید دورنمایی که برام ترسیم کردن زیاد هم واقعی نباشه...و هزار تا شاید دیگه. و مهمتر از همشون اینکه : شاید دیگه نبینمش.اما مگه خودم نخواستم؟مگه مهمترین دلیل بیرون اومدنم از این شرکت این نبود؟مگه وقتی با همه خواسته های منطقی وغیر منطقیم کنار اومدن که دیگه حرف رفتن رو نزنم بازم به این دلیل نبود که گفتم معلوم نیست؟مگه برای ندیدنش نبود که می خوام جایی رو که اینهمه خاطرات خوب ازش دارمو ترک کنم؟خوب پس ....دیگه نباید شاید و اگر و اما توی کار بیارم. چهاردهم فروردین مستقیم میرم دفتر مدیر عامل و میگم دیگه نمیام.دیگه هم بهش فکر نمی کنم.باشه؟؟؟ آخه یه دفعه ای که همه چیز رو نمی شه پاک کنم از ذهنم . میشه؟؟ ولی باید سعی کنم.من هر کاری رو که خواستم کردم.پس میتونم.

چگونه  نا تمامی  قلبم   بزرگ  شد
و  هیچ  نیمه ای  این   نیمه  را  تمام  نکرد
چگونه  ایستادم  و دیدم
زمین   به  زیر   دو  پایم ز تکیه گاه  تهی  می شود

امسال از خیلی چیزا قراره جدا شم.آخرین ترم دانشگاهمه.باید از تمام لحظه هایی که ازشون گذشتم و گاهی قدرشونو ندونستم خداحافظی کنم.آمادگیش رو هم سعی می کنم داشته باشم .چون از ترم پیش به دلیل اینکه شروع به کار کردم ، خیلی کم دانشگاه رفتم و سعی کردم یادم بره که چقدر اینجا خوش بودم.دلم نمی خواست یه دفعه دل بکنم.  خداییش این دل منم چه چیزایی میخواداا. راستی...چرا فکر می کرد که من دل ندارم؟یا از نوعه سنگیش رو دارم؟اصلا مگه دل کسی می شه از سنگ باشه؟از من که نیست. باور کن نیست.خدایا کاری کن که بفهمه مساله دل و عقل از هم جداست.نفهمه هم دیگه مهم نیست.فصل جدید زندگی من داره شروع میشه . با افکار و احساسات و آدمای جدید.

این روزا ، یعنی دقیقا از وقتی که تصمیم گرفتم که بهش بگم نه(و گفتم) تا الان ، به جز خدا که همیشه با منه ، یه دوست باهام بوده و تازه الانه که می فهمم اگه نبود شاید همون روزای اول از تصمیمم پشیمون می شدم.دلم نمی خواد نوشته هامو بخونه ، اما اگه داری می خونی اینو بدون که هم فکری هات،دلداری دادن هات و اون همه انرژی مثبتی که بهم میدادی و باعث بالا رفتن اعتماد به نفسم می شد و همه خوبیهات برام ارزش داره.دلیل اینکه بهت نمی گم رو هم حتما می دونی.نه؟

از دریچه ام نگاه میکنم
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم
جز طنین یک ترانه جستجو نمیکنم
 

 

 

روز اول

سلام

از امروز می خوام بنویسم.هنوز نمی دونم چی رو باید بنویسم.اما یه فکرایی دارم

ممنون که اومدی