اینقدر خوبه که آدم یه خواهر کوچیکتر از خودش داشته باشه.از اول که از شرکت اومدم تا همین حالا داشتیم سر به سر هم می ذاشتیم.کلی کیف می کنم وقتی اذیتش می کنم...کلا وقتی حرص کسی را در میارم خیلی حال می کنم
.باورت نمی شه ؟ یه بار امتحان کن...اصلا امروز حال خوبی داشتم ، امروز یه کاری اومد دستم که تا حالا نه من و نه بچه های دیگه شرکت ، انجام نداده بودیم.از کار جدید خیلی خوشم میاد.سعی میکنم که با قدرت این کارو تموم کنم.نمی تونم یه کاری که داره برام تکراری می شه رو بکنم.هیچ کس نمی تونه.مگه اینکه مجبور باشه.اما مگه آدم چه قدر زنده است که همین مدت رو هم بدون عشق کار کنه؟هرچند که خیلی وقتا آدما به خاطر عشقشون یه سری از خواسته هاشونو نادیده می گیرن.ولی به نظر من عشقی که آدمو ساکن و راکد کنه ، عشق نیست.هست؟
درونِ آینه ها در پیِ چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجامِ ما چه می داند
بیا زِ سنگ بپرسیم ،
زانکه غیر از سنگ
کسی حکایتِ فرجام را نمی داند!
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است !
نگاه کن ،
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر ،
کجا پناه بری ؟
خانه خدا سنگ است !
به قصه هایِ غریبانه ام ببخشایید !
که من - که سنگِ صبورم -
نه سنگم و نه صبور !
دلی که می شود از غصه تنگ ، می ترکد
چه جایِ دل ،که درین خانه سنگ می ترکد !
در آن مقام ،که خون از گلویِ نای چکد ،
عجب نباشد اگر بغضِ چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم !
دلم از این همه سنگ و درنگ می ترکد .
بیا زِ سنگ بپرسیم
که از حکایتِ فرجامِ ما چه می داند
از آن که عاقبتِ کارِ جام با سنگ است !
بیا زِ سنگ بپرسیم
نه بی گمان همه در زیرِ سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر رویِ سنگ می ماند ؟
درونِ آینه ها در پیِ چه می گردی ؟
دیشب بالاخره تونستم یه کم راحت تر باهاش حرف بزنم.بهش گفتم که از آدمایی که فکر می کنن زندگی همش شعره خوشم نمیاد.به خدا می دونم دوستم داره.اما من اینطور نمی تونم تحمل کنم.نمی خوام یه نفر قبل از من ، به من فکر کنه.اشتباه می کنم؟من آدم رمانتیکی نیستم.خشن هم نیستم.اما هر چیزی حدی داره.مگه چقدر می شه به همه چیز به دیده شعر نگاه کرد؟به نظر من دوست داشتن هم حد داره.مگه نه؟آخه اصلا فرض کن یه نفر رو بی حد هم دوست داشته باشی.باید اینقدر بهش بگی که خسته اش کنی؟حالا اگه یه حس دوطرفه باشه هم میشه یه کاریش کرد . اما ....خدا کنه یه کم هم بتونه منطقی فکر کنه.دیشب بهش گفتم زندگی منطق محضه.صفر و یک خالص.در صورتی که خودم می دونم حرف احمقانه ای زدم.خیلی ناراحت شد.خدا از سر تقصیرات من بگذره...
روی خاک ایستاده ام
با تنم که مثل ساقه گیاه
باد و آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند
بارور ز میل
بارور ز درد
روی خاک ایستاده ام
تا ستاره ها ستایشم کنند
تا نسیمها نوازشم کنند
...
منم خواهر کوچیکتر از خودم دارم . ولی قضیه ام برعکسه همیشه اون منو اذیت می کنه می خنده !