آره ، می دونم...بازم نشد اون کاری رو که می خوام بکنم..آخه واقعا تقصیر منم نبود.دیروز نه مدیر عامل بود،نه مدیر سایت و نه مدیر منابع انسانیمون.حالا یکی بگه من چه کار باید می کردم؟خوب وقتی می بینم همه بهم می گن درست تصمیم بگیر،نکنه پشیمون شی... وقتی چند تا از بچه ها که قبلا اونجا بودن می گن تو نمی تونی با جو سنگین و خشک اونجا کنار بیایی... وقتی که هرچی فکر می کنم می فهمم که یه آدم که تازه بودن و نبودنش برام تفاوتی نداره،ارزششو نداره که خیلی چیزارو ندیده بگیرم و برم...خوب اون وقت یه کم متزلزل می شم
.اصلا تا روزی که قرار دادم رو قراره تمدید کنن صبر می کنم.تا ببینم چی پیش میاد.خوبه؟
این شعره هم مناسبت خاصی نداشت،فقط چون ازش خوشم میومد و امروز یه کم داشتم خاطراتمو مرور می کردم ، اینجا گذاشتم.
امروز خیلی دلم می خواست می موندم خونه و می خوابیدم..اما طبق معمول ساعت ۶ بیدار شدم و بعد از پیاده روی (که تازگیا شروع کردم)اومدم شرکت.قراره که ساعتای کارمو کم کنم و عصرا زودتر برم خونه.اینطور بشه هم فشاری که رومه کم می شه و هم توی خونه می تونم بیشتر به کارای دانشگاهم برسم.خوب می شه؟خوب پس همه چیز حله.می مونه موافقت بابا ،که اونم زیاد کاری نداره.
می تونم توی یه فضای قدیمی هم یه فصل جدید بسازم.نباید زیاد سخت باشه.همه چیز ممکنه...به خصوص برای من(حال می کنید با این روحیه هاااا).
و من آنان را، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ.
به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن های درشت
سلام ندا جون
خوبی خانومی؟
ممنون از محبتت خیلی خوشحالم کردی
قصد ناراحت کردنت رو نداشتم
نوشته هات که میخونم یه جورایی عین خودمی;)
فدات
سلام خانوم جان
وبلاگ خوبی داری
زیبا بود
بیشتر به من سر بزن