چرا همیشه وقتی قراره که آدم تصمیمای مهمی برای زندگیش بگیره ،اینقدر اگر های مختلف رو ارزیابی می کنه و در نهایت هم اون حس اعتمادی که باید نسبت به تصمیمش داسته باشه رو نداره . از وقتی که با کامپیوتر آشنا شدم تا الان که دیگه دارم مهندس کامپیوتر میشم  همش به خودم می گفتم که چی میشد برای انتخابام هم یه دکمه Undo داشتم؟؟؟راستیااا....فکرشو بکن که چقدر عالی می شد.میدونم که در عوض ، هیجان کار کم میشه.اما لااقل دیگه این همه تردید از بین میره.

این روزا در حال تصمیم گیری های مهمی هستم.با یه انتخاب کوچولو خیلی چیزا عوض میشه.شاید با محل کار جدیدم نتونم کنار بیام... شاید این کار هم بعد از یه مدتی برام یکنواخت بشه...شاید دورنمایی که برام ترسیم کردن زیاد هم واقعی نباشه...و هزار تا شاید دیگه. و مهمتر از همشون اینکه : شاید دیگه نبینمش.اما مگه خودم نخواستم؟مگه مهمترین دلیل بیرون اومدنم از این شرکت این نبود؟مگه وقتی با همه خواسته های منطقی وغیر منطقیم کنار اومدن که دیگه حرف رفتن رو نزنم بازم به این دلیل نبود که گفتم معلوم نیست؟مگه برای ندیدنش نبود که می خوام جایی رو که اینهمه خاطرات خوب ازش دارمو ترک کنم؟خوب پس ....دیگه نباید شاید و اگر و اما توی کار بیارم. چهاردهم فروردین مستقیم میرم دفتر مدیر عامل و میگم دیگه نمیام.دیگه هم بهش فکر نمی کنم.باشه؟؟؟ آخه یه دفعه ای که همه چیز رو نمی شه پاک کنم از ذهنم . میشه؟؟ ولی باید سعی کنم.من هر کاری رو که خواستم کردم.پس میتونم.

چگونه  نا تمامی  قلبم   بزرگ  شد
و  هیچ  نیمه ای  این   نیمه  را  تمام  نکرد
چگونه  ایستادم  و دیدم
زمین   به  زیر   دو  پایم ز تکیه گاه  تهی  می شود

امسال از خیلی چیزا قراره جدا شم.آخرین ترم دانشگاهمه.باید از تمام لحظه هایی که ازشون گذشتم و گاهی قدرشونو ندونستم خداحافظی کنم.آمادگیش رو هم سعی می کنم داشته باشم .چون از ترم پیش به دلیل اینکه شروع به کار کردم ، خیلی کم دانشگاه رفتم و سعی کردم یادم بره که چقدر اینجا خوش بودم.دلم نمی خواست یه دفعه دل بکنم.  خداییش این دل منم چه چیزایی میخواداا. راستی...چرا فکر می کرد که من دل ندارم؟یا از نوعه سنگیش رو دارم؟اصلا مگه دل کسی می شه از سنگ باشه؟از من که نیست. باور کن نیست.خدایا کاری کن که بفهمه مساله دل و عقل از هم جداست.نفهمه هم دیگه مهم نیست.فصل جدید زندگی من داره شروع میشه . با افکار و احساسات و آدمای جدید.

این روزا ، یعنی دقیقا از وقتی که تصمیم گرفتم که بهش بگم نه(و گفتم) تا الان ، به جز خدا که همیشه با منه ، یه دوست باهام بوده و تازه الانه که می فهمم اگه نبود شاید همون روزای اول از تصمیمم پشیمون می شدم.دلم نمی خواد نوشته هامو بخونه ، اما اگه داری می خونی اینو بدون که هم فکری هات،دلداری دادن هات و اون همه انرژی مثبتی که بهم میدادی و باعث بالا رفتن اعتماد به نفسم می شد و همه خوبیهات برام ارزش داره.دلیل اینکه بهت نمی گم رو هم حتما می دونی.نه؟

از دریچه ام نگاه میکنم
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم
جز طنین یک ترانه جستجو نمیکنم
 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
setare سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 05:48 ب.ظ

:*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد